داستان کوتاه دوتا فرشته...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : 2 / 10 / 1391
بازدید : 1227
نویسنده : علیرضا سعادتی

دوتا فرشته...

 
یه روز دوتا فرشته بهم میرسن و یکیشون به اون یکی میگه :

 
اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده سخت تعجب میکنی .

 
اون فرشتته دیگه هم میگه :

 
تو هم اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده دوبله تعجب میکنی .

 
خلاصه این دوتا فرشته با هم به توافق میرسن که ماموریتاشونو بهم بگن .

 
فرشته اول میگه : یه ماهی تو دریا داره شنا میکنه و یه ماهیگیری هم مشغول ماهی

 
گرفتنه ، من از طرف خدا مامورم که این ماهی رو بیارم و تو تور این ماهیگیر بندازم و این

 
ماهیگیر ، این ماهی رو به شهر ببره ، تو اون شهر یه حاکم ظالمی حکومت میکنه که

 
چند روزی هست که مریضه و در بستر بیماری قرار داره و خدا شفای اون حاکم ظالم و تو
 
این ماهی قرار داده و میخواد این ماهی به وسیله چندتا واسته به اون حاکم ظالم برسه
 
و شفا پیدا کنه.

 
 
خلاصه فرشته اولی ماموریتشو تعریف میکنه و نوبت به فرشته دومی میرسه .
 
فرشته دوم میگه : یه عابد ، زاهدی تو بیابون زندگی میکنه و همیشه در حال عبادت و

 
ذکر و دعاست و ما عرشیان همیشه به صدای زیبای اون عادت داریم ، اما این عابد چند
 
روزی است که گرسنه است . امروز این عابد در بیابان یه گیاه شیرین پیدا کرده و میخواد
 
اونو با آب بجشونه و بخوره تا این باعث بشه که  کمی از ضعف گرسنگی رها بشه . من
 
از طرف خدا مامورم تا سنگ زیر ظرف اونو شل کنم که ظرف اون برگرده و اون نتونه اونو
 
بخوره.......
خلاصه هر دوتا  فرشته ماموریتهای خودشونو انجام میدن و میان پیش خدا و به خدا
 
میگن : خدایا حکمت این دوتا ماموریتو واسه ما روشن کن...

 
خدا میفرماید : اون حاکم ظالم یه روز در شهر داشت سوارکاری میکرد ، اونجا بچه ها
 
داشتن نگاهش میکردن که بین اون بچه ها یه بچه یتیم هم بود حاکم که داشت از اونجا

 
رد میشد یه دست نوازشی به سر اون کشید و اون بچه تا مدتها در بین دوستاش به
 
خاطر اون نوازش احساس شادی و خوشحالی میکرد و امروز که بیمار شده بود و وقت
 
مرگش بود ما گفتیم به برکت اون کارش اونو شفا بدیم تا یه فرصت دیگه داشته باشه که
 
تغییر کنه ....
فرشته ها با تعجب گفتن : پس خدایا اون عابد و زاهد چی ، اون که دوست خودت بود ،
 
چرا نگذاشتی به آب شیرین بخوره ...............

 
خداوند فرمود : اون عابد مرد ، اون همون شب وقت مرگش بود اما خودش خبر نداشت ..
 
اون هر شب در حال عبادت و رازو نیاز بود و امشب که خیلی هم گرسنه بود اگر اون آب

 
رو میخورد به خواب میرفت و در حالت خواب پیش ما می آمد ، ما گفتیم امشب کمکش
 
کنیم و نگذاریم اون آب را بخوره تا در همان حالت رازو نیاز به درگاه ما بیاد ..............
 
 




:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه دوتا فرشته , , , داستان کوتاه دوتا فرشته , , , داستان کوتاه دوتا فرشته , , , ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وب سایت گروهی آبخورگ خوش آمدید شما می توانید در این وب سایت پست بگذارید مانند فیس بوک و ....

آبخورگ رو میشناسی؟

 تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان" دانلود فیلم آهنگ عکس و نرم افزار+یوزر پسورد جدید نود ۳۲  "و آدرس  abkhorgi.LoxBlog.com  لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com